انگار که از قلبت عمریست سفر کردم...


دیریست که از یادت چون باد سفر کردم

چون رفتم از آن چشمان، از یاد سفر کردم

 

روزی ای عزیز دل آرامش جان بودم 

بس زود ز دل بردی هر آنچه بسر کردم 


تا با تو دلم شد یار، بهر دلت ای دلدار

از خواهش این بیمار، همواره حذر کردم 

 

 دور از تو شب و روزم، با درد و غم هجرت 

 بی چشم وصال تو، یک عمر بسر کردم 


در بند رقیبانم، دیدم که چنان بودی 

لب باز نکردم باز، خنجر به جگر کردم 


دست تو به دستانم، شعری ز وفا می خواند 

این شعر به دل خواندم، با عشق ز بر کردم 


آن لحظه که می دیدم با یار دگر هستی 

انگار نمی بینم بر خاک نظر کردم 


هر لحظه که می گفتی خواهی به برم آیی 

چشمان خود از شوق دیدار تو تر کردم 


چون سردی دستت را قلبم بکند احساس 

گویم که دو صد افسوس عمرم به هدر کردم 


زین سر دل پر دردم، اکنون به تو می گوید 

انگار که از قلبت عمریست سفر کردم...

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






†ɢα'§ : <-TagName->
چهار شنبه 28 مهر 1390برچسب:, 12:47 |- شب زده -|

ϰ-†нêmê§